پـــانـدای رنـــگـی



همیشه فکر می‌کردم بابام مامانمو اونقدری که باید دوست نداره

وقتایی که دعوا می‌کردن، تو ذهنم طلاق گرفتنشون رو هم تصور می‌کردم.

همیشه حس میکردم بابام یه آدم سنگ دل و سختیه که اگه یکیمون یه چیزیش بشه، نگاهمونم نمی‌کنه

از وقتی که مامانم مریض شد، بابام کاری کرد که فهمیدم این همه سال اشتباه کردم، کار کرد که فکر می‌کنم حتی مردای امروزی که انگار مهربونتر و عاشق‌ترن برای زنشون نمی‌کنن.

ذهنیتم کاملا عوض شد

بابام میتونه عاشق‌ترین مرد دنیا باشه

دیروز بهم می‌گفت مامانت زنم نیست. رفیقمه، دخترخاله‌مه، دوستمه

می‌گفت و اشک می‌ریخت.

مامانم بیمارستان بستریه، بابام تو این دو سه روزی فقط تو چشاش اشک بود. هر دفعه اومد ازش حرف بزنه بغض کرد.


همیشه از خدا می‌خواستم شوهرم مثل بابام نباشه، اما این دو سه هفته‌ای، همش دارم با خودم می‌گم که خود خود الانه بابام باشه


خدا به همه پدر و مادرا سلامتی بده


نمایشگاه برام یکی از لذت بخش‌ترینهای زندگیم بود تا جایی که می‌تونم براش زار زار گریه کنم.

دلم تنگ شده برای دوستام، برای بچه‌ها، برای کتابها، تبلیغ کردن، حرف زدن، حتی آدرس دقیق دادن

سال دیگه اگه ازم خواستن بازم میرم؟

قطعا


از وقتی که بیکار شدم

یه حالتی پیدا کردم

بین حال کردن تو خونه و بی‌مصرف بودن

یه چیزی هممممش بهم میگه تو میتونی تو جامعه مفید باشی، پس چرا تلاش نمی‌کنی برای پیشرفت

یه چیزی هم میگه تو که تو خونه بیکار نیستی. بشین زندگیتو بکن

یه جورایی تکلیفم مشخص نیست.


یه میز مخصوص خودم دارم تو هال

کتابامو روش چیدم

هر شب یه تیکه از دو سه تاشون رو میخونم

از اول ماه رمضون تا الان یه مجله و دو تا کتاب تموم کردم.

همینطور ادامه بدم به جاهای خوبی می‌رسم.

اول سال ۹۸ قول دادم کتابای کتابخونه‌م رو تموم کنم تا بتونم کتابای جدید بگیرم.


حواست هست؟ تمام راهها رو دارم خودم تنها میرم‌

خودم تنها دارم بزرگ میشم.

جاهایی که میتونستیم با هم پیش بریم رو خودم تنها دارم تجربه می‌کنم.

مگه نه اینکه گفتن زن و مرد در کنار هم تکمیل میشن؟

پس چرا من تنها دارم تکمیل میشم.

همیشه از خدا خواستم بهترین باشم تا بعدا به مشکل نخورم.

ولی نه اینکه من کوله باری از تجربه بشم و بعدا تو بیای.



دیروز شاید برای اولین باری که با مامان میرفتیم دکتر حالم انقد بد بود.

حجمی از خستگی، نا امیدی، ناراحتی، گشنگی، بی‌حوصلگی، خواب آلودگی رو داشتم.

واقعا همه اینا رو با هم داشتم.

هر جا هم رفتیم عین مریضای روحی میشستم زل میزدم به یه گوشه

در حالی که قبلا دائم یا در حال کتاب خوندن بودم یا تو گوشی داشتم یه کاری می‌کردم تا مامان کارش تموم بشه.

انقد برای خودم عجیب بود که اومدم اینجا دارم اینو مینویسم.

میخوام یادم بمونه این روزای سخت رو. این روزایی که هر لحظه به لحظه‌ش حس کردم دیگه توان ندارم.

نمیدونم چقدر قراره این مشکلات ادامه پیدا کنه اما ته دلم یه امیدی هست.

همیشه شاید نشون بدم نا امیدم اما توی قلبم میدونم خدا باهام هست.

همیشه بوده



من هنوزم  بعد یک ماه دارم به این فکر میکنم من تا الان چرا یه اقدامی برای خیاط شدن نکرده بودم؟ هنوزم هنگ اینم که اگه تا الان کلاس رفته بودم به کجاها که نرسیده بودم.

هرچند هنوزم دیر نیست

ولی سن که میره بالا حوصله آدم کمتر میشه

همش تو ذهنم هست بشینم لباس خلق کنم از خودم.

یا مثلا جیبای مختلف بزنم. یا گلدوزی شماره دوزی رو رو لباسی که خودم میدوزم، پیاده کنم.

اما فکرشم خسته‌م میکنه.

ولی خوششششحالم که به آرزوی بچه‌گیام اجازه دادم تحقق پیدا کنن.

خوشحالم همونی که میخواستم شد.

البته به لطف دختر عمو جان


مردم بابا دارن تشویقشون میکنه

میگه آفرین کلاس خیاطی رفتی. آفرین خلاقیت داری میتونی پونصدتا مانتو درست کنی دیگه. آفرین خرج رو دستم کمتر میزاری

یه بار گفتم من خیاطم، به هر دری زده که کوچیکم کنه بگه نگو من خیاطم الکی.

جدیدا طوری رفتار میکنه انگار من بچه مردمم


بیاید بهتون یه نصیحتی بکنم

نصیحت راجع به جراحی بینیه

اینکه نزارید اطرافیانتون جراحی بینی انجام بدن

چرا؟

چون که شمارو عاصی می‌کنن.

چطوری؟

اینکه هر بار یه اتفاق جدید می‌افته و شما باید دم به دقیقه منتظر غر زدناش باشید.

توی هفته سومم و همچنان اتفاق جدید. توی بینیم اسپلینته و داره منو میخوره


این نیز بگذرد. اینم تموم میشه سمانه خانم


تا حالا شده دستتون به هیچ جا جز خدا بند نباشه؟

تا حالا شده حس کنید فقط خدا میتونه کمکتون کنه؟

من الان دقیق تو این مرحله از زندگی‌ام.

دارم نکاه می‌کنم الان چند ماهیه همش اینجا دارم از مشکلات می‌نویسم

چرا؟ چون که اتفاقای خوب اونقدر کم و وضوحش تو زندگیم کم شده که جدیدا تا میام بنویسمش، بازم مشکل بعدی شروع میشه.


میگما قراره اون دنیا هم بریم جهنم؟

مگه اینا همش جهنم نیست؟

اگه نیست پس چیه؟

یعنی خدا نمی‌بینه؟ دارم کفر می‌گم؟

میشه یکی بیاد بگه پس کی روزای خوب میاد؟

میشه برای فقط یه ماه هم شده حالم خوب باشه؟

راضی‌ام به خدا. به همین یه ماه


یکی از دوستای صمیمیم رو که به زور بهم چسبید و دوستیمون ادامه پیدا کرد رو امروز حس کردم چقد لازمش داشتم. چقد دوست خوب داشتن لازمه و چقد خوب و لذت بخشه.

همیشه با خودم میگفتم این بدیاش از خوبیاش بیشتره و چرا من با این همچنان دوست موندم.

اما هر بار که میگذره و میبینمش حس میکنم لازمه باید باشه.

و چرا من تعداد دوستام کمه!!!!


می‌نویسم اینارو تا یادم بمونه روزای سختمو

الان یه وقتا همینطوری بعضی ازپستهای قبلی رو باز میکنم میخونم.

میببنم چقد مشکلات داشتم.

یا به فرض با خودم میگم چقد الکی ناراحت بودم.

به نظرم لازمه اینارو ببینی و با خودت بگی اونم گذشت. بقیه هم میگذره

یه جا خوندم که آدمای پخته تو اوج ناراحتی خوشحال میشن. چرا که میدونن ناراحتی میگذره و برعکسش هم.

به امید روزی که به این مرحله برسم.


یه وقتا هم میشه با وجود داشتن خانواده، فامیل و دوست نگاه میکنی اطرافتو می‌بینی تنهایی. هیچ کسی رو نداری باهاش حتی درد و دل ساده بکنی، کسی نمیفهمه تو رو، درکت نمی‌کنه، نمیدونه یه وقتا قلبت می‌خواد از جاش دربیاد، نمیتونی بفهمونی به دیگران که دیگه نا نداری تو این دنیا نفس بکشی.

با خدا حرف میزنم. درد و دلم رو می‌برم پیش خدا، اما کاش خدا پیشم بود بغلم می‌کرد. دستمو می‌گرفت دلداریم می‌داد.

این حجم از اتفاق بد تو یه روز بی‌سابقه‌ست. 


یه وقتا مطالب قبلیه وبلاگمو میخونم.

بعد با تعجبی وصف ناپذیر با خودم میگم این من بودم اینارو نوشتم؟

من این همه سختی کشیدم؟

پس کو اون همه فشار؟ پس کو اون همه من دیگه تحمل ندارم‌ها؟

چقدر داغون بودم یه وقتا. همش حس می‌کردم تموم نمیشه.

بماند یه وقتا هم آدم خودش جو میده.

و داشتم به این فکر می‌کردم خدایااااا بزرگ شدن چققققدر خوبه.

چقدر خوبه که دیگه برا هرچیزی ناراحت نمیشی. برا هر چیزی زانوی غم بغل نمی‌گیری. جو نمیدی، عصبانی نمیشی.


به یک خود شناسی رسیدم جدیدا!!

اونم اینه که از وقتی یادمه تو آینده زندگی کردم!!

آینده نه مثلا یه موردها

اونقدر خواسته‌هام زیاده و اونقدر دنبال پیشرفت از همه لحاظم، یه وقتا فکر می‌کنم میبینم نکنه مغزم الان از جا دربیاد!

آره. خیلی چیزها میخوام. دوس دارم خیلی کارهای مفید انجام بدم و یه لحظه هم دوس ندارم عمرم تلف شه.

شاید خیلی خوب باشه‌ها

اما حس میکنم زیادی دنیویه. اون قدر دنیوی هست که فراموش می‌کنم اون دنیایی هم هست.

مگه نه اینکه قراره اینجا توشه جمع کنیم برا اونجا؟

پس من دارم با خودم چیکار می‌کنم؟

یکی بیاد بگه چیکار کنم پس؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خواص خوراکی ها دانلود رایگان 11 نگار نوشت نسيم ظهور بیسیم پاناسونیک عجایب جهان جذاب دانلود | دانلود آهنگ و فیلم اخبار خانوم مهندس